سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آیا خدا تو هستی؟ - پادشاه خوبان
 RSS  :: منزل :: ارتباط با پادشاه :: پروفایل :: پارسی بلاگ
چون توانایى بیفزاید ، خواهش کم آید . [نهج البلاغه]
  • پیوندهای روزانه
  • هر چی که باش حال می کنی [508]
    بجای بنزین ، گاز بزن [196]
    [آرشیو(2)]


  • تعداد بازدیدهای پادشاه
  • - تا حالا انقدر اینجا بودند: 229506 عزیز
    - امروز انقدر اینجا هستند: 64 عزیز
    - دیروز انقدر اینجا بودند: 5 عزیز

  • درباره پادشاه
  • آیا خدا تو هستی؟ - پادشاه خوبان
    تحصیلدار
    سلام این وبلاگ فقط از روی سرگرمی ایجاد شده و هیچ گونه قصد مطرح شدن و اذیت کردن و اینا نیست به جون خودم راست میگم... حالا می بینید که همینطوره . از شمایی که همین الان قدم رنجه فرمودین و به وبلاگ من اومدین خواهش می کنم تا آخر منو همراهی کن چرا؟ چون قول میدم بهت خوش بگذره. و در آخر خواهش می کنم که برای هر پست نظرتو در بخش شما چه فکر می کنید بنویسید تا هم سطح خودمو بدونم تا سطح سلیقه ی شمارو اینجوری میشه که یه وبلاگی میشه در خور پسند همتون. پس منتظر نظرهای شما هستم...

  • لوگوی پادشاه
  • آیا خدا تو هستی؟ - پادشاه خوبان

  • همراهان پادشاه
  • بیا با هم تا به دریا برسیم

  • لوگوی همراهان پادشاه






  • زودتر دست به کار شوید!!
  •  

  • الصلوه عمود الدین

  • بایگانی رو از دست ندی
  • دانلود فیلم بانوی انتقام جو (یانگوم)
    عکسهای داغ داغ
    عکسهای جالب
    موبایل و مخلفات ...
    نوشته های جالب
    خبرها و سیاست
    دانلود موزیک

    ? آیا خدا تو هستی؟
  • تحصیلدار شنبه 86/10/15 ساعت 1:52 صبح
  •  

    یک مرد جوان در جلسه روز چهارشنبه مدرسه کتاب مقدس  شرکت کرده بود. شبان در مورد گوش شنوا داشتن و  اطاعت کردن از خدا صحبت می کرد. آن مرد جوان متعجب از خود پرسید: " آیا هنوز خدا با مردم حرف میزند؟ 
          بعد از جلسه با یکسری از دوستانش برای خوردن قهوه و کیک بیرون رفتند و در آنجا با هم در مورد این پیغام گفتگو کردند. خیلی ها می گفتند که چگونه خدا آنها را در زندگیشان هدایت کرده است.
          حدود ساعت ده آن مرد جوان با اتومبیل خود به طرف  خانه حرکت می کند. همانطور که در ماشین نشته شروع به دعا کردن می کند: " خدایا اگر تو هنوز با مردم حرف میزنی لطفاً با من نیز حرف بزن. من گوش خواهم  کرد و تمام سعیم را خواهم کرد که مطیع تو باشم."
         
         همانطوریکه در خیابان اصلی شهرشان رانندگی می کرد ناگهان احساس عجیبی می کند که یکجا بایستی بایستد تا مقداری شیر بخرد. او سر خود را تکان داده و میگوید: " آیا خدا تو هستی؟ " چونکه جوابی نمی گیرد  شروع می کند به ادامه دادن به رانندگی. ولی دوباره همان فکر عجیب:" مقداری شیر بخر. " مرد جوان به یاد داستان سموئیل می افتد که چگونه وقتی خدا برای
         اولین بار با او حرف زد نتوانست صدای او را تشخیص دهد و نزد عیلی رفت چونکه فکر میکرد که او با او حرف میزد.
         او گفت: "باشه خدا اگر این تو هستی که حرف میزنی  من شیر را می خرم." به نظر اطاعت کردن آنقدرهم سخت نبود چونکه بهرحال او میتوانست از شیری که خریده  استفاده کند. پس او اتومبیل را متوقف کرد و مقداری  شیر خرید و به راهش به طرف خانه ادامه داد.
          وقتی خیابان هفتم را رد می کرد دوباره الزامی را در خود حس ک
    رد:" بپیچ به این خیابان" او فکر کرد که این دیوانگی است و از آنجا گذشت. دوباره همان احساس، پس او فکر کرد که باید به خیابان هفتم برود  پس چهارراه بعدی را دور زد تا به خیابان هفتم برود  و به حالت شوخی گفت: " باشه خدا اینکار را هم می کنم. "
         وقتی چند ساختمان را رد کرد احساس کرد که آنجا بایستی توقف کند. وقتی اتومبیل را به کناری گذاشت  به اطراف نگاهی انداخت. آن منطقه حدوداً تجاری بود. در واقع بهترین منطقه شهر نبود ولی بدترین هم نبود. اکثر مغازه ها بسته بودند و بیشترچراغهای خانه ها نیزخاموش بودند که بنظر همه خواب بودند.
         او دوباره حسی داشت که می گفت: " شیر را به خانه  روبرویی ببر." مرد جوان به خانه نگاهی انداخت.
         خانه کاملاً تاریک بود و به نظر می آمد که افراد آن خانه یا در خانه نبودند و یا خوابیده بودند. او
         در ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست. " خداوندا این دیوانگیست. الان مردم خوابند و اگر
         الان آنها را از خواب بیدار کنم خیلی عصبانی  میشوند و بعد من مثل احمقها به نظر می رسم. "
         بالاخره او در اتومبیل را باز کرد وگفت: " باشه  خدا اگر این تو هستی که حرف می زنی من میرم جلوی در و شیر را به آنها می دهم ولی اگر کسی سریع جواب
         نداد من فوراً از آنجا میرم. "  او ازعرض خیابان عبور کرد و جلوی در رسید و زنگ در
         را زد. صدایی شنید مردی به طرف بیرون فریاد زد و  گفت: " کیه؟ چی می خواهی؟ " و قبل از اینکه مرد جوان فرار کند در باز شد.  مردی با شلوار جین و تی  شرت در را باز کرد و بنظر که از تخت خواب بلند شده  بود. قیافه عجیبی داشت و از اینکه یک مرد غریبه در  خانه اش را زده زیاد خوشحال نبود. گفت: " چی می خواهی؟ " فرد جوان شیر را به طرفش دراز کرد و گفت:
         "براتون شیر آوردم. "  آن مرد شیر را گرفت و سریع داخل خانه شد. زنی همراه با بچه شیر را گرفت و به  آشپزخانه رفت و آن مرد هم بدنبال او. بچه مدام
         گریه می کرد و اشک از چشمان آن مرد سرازیر بود. مرد درحالیکه هنوز گریه می کرد گفت: "ما دعا کرده بودیم چونکه این ماه قبضهای سنگینی را پرداخت
         کردیم و دیگه پولی برای ما نمانده بود و حتی شیر نیز برای بچه مان در خانه نداریم. من دعا کرده بودم و از خدا خواسته بودم که به من نشان بدهد که چگونه شیر برای بچه ام تهیه کنم." همسرش نیز از  آشپزخانه فریاد زد: "من از او خواستم که فرشته ای بفرستد تا برای ما شیر بیاورد، شما فرشته نیستید؟ "
         مرد جوان دست خود را به جیب برد و کیفش را بیرون آورد و هرچه پول در کیفش بود را در دست آن مرد  گذاشت و برگشت بطرف ماشین در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود. حالا دیگر می دانست که خدا به دعاها جواب می دهد. این کاملاً درست است. بعضی وقتها خدا خیلی چیزهای
         ساده از ما می خواهد که اگر ما مطیع باشیم قادر خواهیم بود که صدای او را واضحتر بشنویم. لطفاً گوش شنوا داشته باشید و اطاعت کنید تا اینکه برکت بگیرید  )


    بابا یه نظر بدی بد نیست ها!!!( )


    ? لیست کل یادداشت های پادشاه
    بیاین اینجا
    برف برف برف
    50 گیگ فضای رایگان
    مرحله 57 طرح امنیت
    [عناوین آرشیوشده]